:|

آگوست 28, 2010 at 7:51 ق.ظ. 94 دیدگاه

.
زلزله ديشب به مركز سمنان و پس لرزه هاي آن در تهران نشانگر آن بود كه نيازي به رفتن پنج ميليون نفر از تهران نيست،همان يك نفر هم به سمنان بازگردد كافيست !
.

Entry filed under: دسته‌بندی نشده.

همه ی جان و تنم،بدنم بدنم بدنم بدنم فروتنی ؟!

94 دیدگاه Add your own

  • 1. حديث  |  آگوست 28, 2010 در 8:01 ق.ظ.

    همان يك نفر:-D

    پاسخ
  • 2. bahram  |  آگوست 28, 2010 در 9:03 ق.ظ.

    bebin ye idea daram vasat in twitayee ke milhay post bezari dge twit nakon age ham bad az twit kardan vase post gozashti saree boro pakeshoon kon…:DDD

    پاسخ
    • 3. دخترحاجی  |  آگوست 28, 2010 در 7:06 ب.ظ.

      سخت نگیر زندگی رو بابا…بذار همه بخونن…حالا هرجا که شد شد P:

      پاسخ
  • 4. سحر  |  آگوست 28, 2010 در 2:28 ب.ظ.

    سلام.دختر حاجی خوب یه چیزی به اینایی که توییت هات رو میدزدن بگو دیگه.اعصابم خورد میشه وقتی تو facebook میبینم.تو page با جنبه ها

    http://www.facebook.com/pages/ba-jnbh-ha/323281751188

    پاسخ
    • 5. دخترحاجی  |  آگوست 28, 2010 در 7:07 ب.ظ.

      سلام عزیزم…فدای سرت بابا…غصه چیو مخوری؟؟جونت سلامت…توهم برو اونجا بخند…کی به کیه؟تاریکیه :))

      پاسخ
  • 6. 24  |  آگوست 29, 2010 در 9:59 ق.ظ.

    چرا دلت گرفت؟ مگه چه جوری آپ کرده بود؟؟

    پاسخ
  • 8. amirali  |  آگوست 29, 2010 در 7:07 ب.ظ.

    چی شد که شدی دختر حاجی…؟راز موفقیتت چی بود…؟

    پاسخ
    • 9. دخترحاجی  |  آگوست 30, 2010 در 4:47 ب.ظ.

      والا راز موفقيتي نبود…يه حاجي بود…خود به خود منم شدم دخترحاجي

      پاسخ
  • 10. تک درخت  |  آگوست 29, 2010 در 8:23 ب.ظ.

    همه جای بلاگتو گشتم جایی ایمیلتو پیدا نکردم. آخرین توییتت (الغوث) به دلم نشست و حس کردم که جانا سخن از زبان ما میگویی. میخواستم بذارمش فیس بوک، خواستم ازت اجازه بگیرم شب قدری ازم ناراضی نباشی

    پاسخ
  • 12. امیر حسین  |  آگوست 30, 2010 در 2:55 ب.ظ.

    نامرد چرا عکسی رو که گذاشتم نزاشتی تا ملت فیض ببرن

    پاسخ
    • 13. دخترحاجی  |  آگوست 30, 2010 در 4:48 ب.ظ.

      خوب کردم…چون اگه ميذاشتم بايد يه چيزي هم ميگفتم سرم به باد ميرفت اونوقت :دي

      پاسخ
  • 14. امیر حسین  |  آگوست 30, 2010 در 3:01 ب.ظ.

    دوروغ میگه این بچه ها من هم تو گودر هم تو توئیتر و فیس بوک اونو فالو کردم ولی تو هیچ کدوم منو فالو نکرد کلا دروغ گو هستن ایشون.راستی عمقزی خانم قراره قهوه تلخ رو از 20 شهریور بزاره اینو گفتم چون تو یکی از توییتهات از علاقت به کارا مدیری یه چیزی فهمیدم 🙂

    پاسخ
    • 15. دخترحاجی  |  آگوست 30, 2010 در 4:49 ب.ظ.

      خب اکانتهاتو بده…من از کجا بدونم توئي آخه؟؟
      از قسمت دوم حرفهات هم هيچي نفهميدم…يا مخ من هنگيده يا تو موقع نوشتن قاطي کرده بودي ناجور !

      پاسخ
  • 16. امیر حسین  |  آگوست 30, 2010 در 9:35 ب.ظ.

    حالا اگه عکس پاریس هیلتون یا کیم کارداشیان بود با کله میزاشتی هزارتا هم لایک میدادی نه!باشه ماهم خدای داریم هِیییییییی.منظورم سریال قهوه تلخ مهران مدیری بود ظاهرا سرکار خانم گشنه ی بهش سخت گرفته 🙂

    پاسخ
  • 18. marjan  |  آگوست 31, 2010 در 8:24 ق.ظ.

    میشه اسمتو بگی ؟ میخوام تو فیس بوک addت کنم 😀

    پاسخ
    • 19. دخترحاجی  |  آگوست 31, 2010 در 4:52 ب.ظ.

      :))) اصلا خيلي دوست داشتم اين حرکتتو :))) يه عمره ما ملت يواشکي ميان منو پيدا ميکنن صداشم در نميارن ،اونوقت خيلي محترمانه اومدي راه اصلي رو خواستي….يعني عاشقتم با اين کارت :))))

      پاسخ
  • 22. B E H Z A D  |  آگوست 31, 2010 در 9:01 ق.ظ.

    مثه اینکه چند روزیه خاله اومده :)) خبری ازت نیست.

    پاسخ
  • 23. شازه  |  آگوست 31, 2010 در 12:21 ب.ظ.

    خوش به حالت که دوست به این خوبی داری!! 😀

    پاسخ
    • 24. دخترحاجی  |  آگوست 31, 2010 در 4:52 ب.ظ.

      واااااااااااااااااااااااااااااي دوست جوووووووووووووووووووووووووووون D:

      پاسخ
  • 25. سولماز  |  آگوست 31, 2010 در 1:04 ب.ظ.

    کلن دوروز فک کردم تا متوجه بشم
    منظورت از اون ینفر کیه
    !
    آی کیو در حدتیم ملی
    :دی
    میتونین رو پول کلیه ی منم حساب باز کنین
    پول بلیط رفت جور میشه ب امید خدا

    :))

    پاسخ
    • 26. دخترحاجی  |  آگوست 31, 2010 در 4:54 ب.ظ.

      حالا خودم يادم رفته انگار :))) کدوم يه نفر؟ :)))

      پاسخ
      • 27. سولماز  |  سپتامبر 1, 2010 در 8:22 ق.ظ.

        شوخی میکنی؟؟؟؟
        :-O
        من الان ترور شخصیتی شدم کاملن
        😦
        بابام جان
        من از این زاویه به مسئله نگا کردم که
        این شخص اگه برگرده سمنان
        انگار 63درصد تهران منتقل شدن
        🙂
        مگه ما چندتا سمنانی داریم با این خصوصیت
        ؟
        فقط یه نفره دیگه
        !
        کلن راه های رسیدن به خدا زیاده:دی

        پاسخ
        • 28. دخترحاجی  |  سپتامبر 1, 2010 در 8:38 ب.ظ.

          از هر زاويه اي دوست داري نگاه کن…منظور من اين بود که تهرانيا هيچيشون نميشه…اين بره سمنان بلکه يه چيزيش بشه D:

          پاسخ
  • 29. سولماز  |  آگوست 31, 2010 در 1:05 ب.ظ.

    نبینم دلت گرفته باشه دختر

    پیش میاد
    ولی زود میگذره
    مطمئن باش

    پاسخ
  • 31. 24  |  آگوست 31, 2010 در 4:50 ب.ظ.

    دلم واست تنگ شده!
    همینجوری!!! (یعنی نمیدونم چرا)

    پاسخ
  • 33. امیر  |  آگوست 31, 2010 در 8:57 ب.ظ.

    فکر کن تو پشت رنو بعد البته باید الی هم بغلت بشینه ها! اونوقت چه حالی میده همه ملت را اسکول میکنید..
    دستت چطوره؟!

    پاسخ
    • 34. دخترحاجی  |  سپتامبر 1, 2010 در 8:35 ب.ظ.

      D:
      دستمم خوبه…سلام داره خدمتتون

      پاسخ
  • 35. امیر  |  سپتامبر 1, 2010 در 9:06 ق.ظ.

    سلام دختر حاجی..
    میشه به من بگی اسم فیس بوکت چیه که با هم دوست بشیم؟! من دوست دارم با شما دوست بشم!!!

    یاه یاه یاه!!!!

    پاسخ
  • 37. لاله  |  سپتامبر 2, 2010 در 2:15 ب.ظ.

    اومدم فقط یه عرض ادبی به دوست گل و مهربونم بکنم:*
    ایشالله دل گرفتگیت هم زود برطرف شه مهربون:***

    پاسخ
    • 38. دخترحاجی  |  سپتامبر 2, 2010 در 6:08 ب.ظ.

      :* برطرف شده عزيززززززززززززززم :*

      پاسخ
  • 39. لیموشیرین  |  سپتامبر 2, 2010 در 3:07 ب.ظ.

    دیگه برنزه مرنزه نکن ، موهاتم همینجوری خوبه ، حالا اگه خواستی میزارم بری ارایشگاه ابروهاتو تمیز کنی ، همین !

    : تیریپ غیرتی :
    X:

    پاسخ
    • 40. دخترحاجی  |  سپتامبر 2, 2010 در 6:09 ب.ظ.

      :))))
      چشم
      شدي مامان شماره 2 ؟ :)))
      مامانم تازه نميگه برنزه…ميگه ديگه خودتو سيا ميا نکنيااااااا ! بعد اينو با يه حالت بدي ميگه من از زندگي سير ميشم :))

      پاسخ
  • 41. marjan  |  سپتامبر 2, 2010 در 6:54 ب.ظ.

    دختر حاجي جيگرتو خام خام به مولا…..
    بسيار بسيار بسيار بسيار………. تاكيد ميكنم بازم بسياررررررررررررررر
    i love u
    :ِD

    پاسخ
    • 42. دخترحاجی  |  سپتامبر 3, 2010 در 10:05 ق.ظ.

      ما نيز آي لاو يو بيشتر تر :*

      پاسخ
  • 43. ستاره**  |  سپتامبر 3, 2010 در 4:06 ب.ظ.

    سلام دختر حاجی جون،بلاخره تونستم با یه چی شکن بیام وبت خیلی دلم واسه ی اینجا تنگ شده بود،اسمایلی من در حالی که اشک تو چشام جمع شده.

    پاسخ
    • 44. دخترحاجی  |  سپتامبر 3, 2010 در 8:00 ب.ظ.

      اسمایلی ماچ و موچ فراوان

      پاسخ
  • 45. سایه  |  سپتامبر 4, 2010 در 9:48 ق.ظ.

    سلام عزیزم اجازه هست لینکت کنم؟ بعد این همه وبلاگتو خوندن ونظر گذاشتن…. شدم عین اینا که دفعه اول میان اینجا و می خوان لینک کنن… خودم خندم گرفت….. ولی جدی اجازه هست؟

    پاسخ
    • 46. دخترحاجی  |  سپتامبر 4, 2010 در 5:43 ب.ظ.

      آره عزیزم…هرجور مایلی :*

      پاسخ
  • 47. محمد رضا  |  سپتامبر 4, 2010 در 9:50 ق.ظ.

    این جشن پرشین بلاگ کجاست؟
    عمومی‌ه؟
    ما هم دعوتیم؟

    پاسخ
    • 48. دخترحاجی  |  سپتامبر 4, 2010 در 5:43 ب.ظ.

      آخ آخ آخ…انگار دیر دیدم کامنتتونو…بله ورود برای همه آزاد بود…چه حیف شد…ببخشید ! 😦

      پاسخ
  • 49. امین  |  سپتامبر 4, 2010 در 6:55 ب.ظ.

    سلام دختر حاجي …
    این مطلبی که دارم برات میگذارم شاید ربطی به پستت نداشته باشه ولی توی توئیتات گاهی میزنی دوست داشته باشم داشته باشی.
    ….
    من امین هستم دوست شهداد. همون بر و بچه های شیراز. اینم از اون مطالب. البته لازم نیست درجش کنی.

    شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

    شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

    شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !

    شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وگ وگ، وگ…

    شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو

    شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف جفت کنیم…..

    شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط واسه عیدا بود

    شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون :)))

    شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم

    شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی، بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.

    شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده

    Top of Form

    شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام …

    شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی می رفتیم مدرسه… احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون بسوزه

    شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو 180 درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم

    شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

    شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشي مي كشيديم. بعد تند برگ ميزديم ميشد انيميشن

    شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

    شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

    شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم مدرسه

    شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم

    شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

    شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم

    شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا گذاشتیم!!

    شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

    شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

    شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر…!!

    شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود و بالای صفحه یه «برگه امتحان» گنده نوشته بودن

    شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی….. (دیری دیری ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)

    شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی سرد، یک ابر پر ز باران

    شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال میداد

    شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه

    شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا 7 صبح، رادیو برنامه «بچه های انقلاب» رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش صبحانه میخوردیم

    شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود

    شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :))))

    شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

    شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم، رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!

    شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط غولوط حفظ میکردیم

    شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی

    شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه کردن درمیآورد

    شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم

    شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با گوله های آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم

    شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها بفرستند

    شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن. بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد

    شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم، تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم

    شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی

    شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش

    شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!! یا چایی داغه، دایی چاقه

    شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو

    شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و معلوم نبود چی کشیدند.

    تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!

    آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه کودک و نوجوان

    شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و میگفت:

    آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم

    شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم

    شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا میپوشیدن

    شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار میومد بالا)

    شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

    همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه

    شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا چیستان …

    شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه

    شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرك خسته ميشه… بالهاشو زود ميبنده… روي گلها ميشينه… شعر ميخونه، ميخنده

    شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد

    شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی

    شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم، هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه

    شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز است… قیییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن تو سنگر، کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده بودیم، صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک نفر یک سیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!! خامووووووش کن!!!!

    و خلاصه، شما یادتون نمیاد، منم یادم نمیاد!! ولی عمو جنتی یادش میاد که حضرت نوح کشتی رو چطوری ساخت… !!!

    پاسخ
    • 50. دخترحاجی  |  سپتامبر 6, 2010 در 5:07 ب.ظ.

      ممنونم امين خان…اينا خيلي خوب بودن…ايميل ياهوم رو خيلي وقته چک نميکنم…معلومه که شما رو يادم نرفته،راستي از شهداد خبري هست؟؟زنده ست هنوز؟ :)))
      اينو تاييد کردم شايد بچه ها هم دلشون بخواد بخوننش
      و در ضمن براي ايميل هم به ايميل ياهوم سعي کن چيزي نفرستي لطفا چون چک نميشه…اين ايميل منه : dokhtarhaji1@gmail.com
      خيلي مرسي که بازم بهم سر زدي…به همسر گلت هم سلام مخصوص منو برسون….موفق باشي

      پاسخ
  • 51. امیر  |  سپتامبر 4, 2010 در 7:43 ب.ظ.

    خوشحالم که بهت خوش گذشته!

    پاسخ
  • 52. 24  |  سپتامبر 4, 2010 در 11:01 ب.ظ.

    خستم.حال ندارم نظری راجع به چیزی بدم 😦 فقط تند تند توئیت هاتو خوندم

    پاسخ
  • 54. مترسک  |  سپتامبر 5, 2010 در 7:56 ق.ظ.

    سلام.

    خوب می باشی؟

    دختر حاجی جان، اومدم با نهایت صداقت ازت یه سوال بپرسم، جان من، تو این مراسمه عکس گرفتی من برم این نت رو زیر و رو کنم تا پیدا شه ؟؟

    پاسخ
    • 55. دخترحاجی  |  سپتامبر 6, 2010 در 4:59 ب.ظ.

      نه يه عکس هست که توي اونم قد يه نقطه م :)))

      پاسخ
  • 56. diagonal  |  سپتامبر 5, 2010 در 3:09 ب.ظ.

    جشن پرشین بلاگ بخوره تو سرش! دو نیم شه! به حق علی!وبلاگ منو درست کنه! اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

    پاسخ
  • 57. amirali  |  سپتامبر 5, 2010 در 9:25 ب.ظ.

    اقا من یه جیزی کفش کردم….

    اگه وبلاگو یه 1 نقطه بزاری بدون فیلتر باز میشه…نگین میدونستیم که جفت پا میپرم نو عنبیه چشمنون…

    امتحان کنین

    http://1.dokhtarhaji.wordpress.com

    پاسخ
    • 58. دخترحاجی  |  سپتامبر 6, 2010 در 5:00 ب.ظ.

      آفرين که گفتي…اينو منم چند دفعه گفتم….همه وبلاگهاي فيلتر وردپرس رو ميشه اينجوري باز کرد…حتي صفحه مديريت وبلاگهاي فيلتر وردپرس رو
      :X
      راستي آخ عنبيه قرنيه م !

      پاسخ
  • 59. سایه  |  سپتامبر 6, 2010 در 5:41 ق.ظ.

    اون روزایی که هی می گفتی کار کار یادت میاد..همش می خوابیدی کتاب می خوندی؟..الان غر خستگی نزن…هی بهت گفتم گوش نکردی…
    منم همون شعر خسته ام من…..:ی

    پاسخ
  • 60. marjan  |  سپتامبر 6, 2010 در 7:06 ق.ظ.

    سلام .خوبي آيا؟
    ميگم دختر حاجي باهمين ايميل دوست داشتي تو فيسبوك اددم كن..
    خوشحال ميشويم 😀
    پيجمو حالابيا ببيننننننننننننننننننننننننننننننن 😉

    پاسخ
  • 62. sara  |  سپتامبر 6, 2010 در 9:15 ق.ظ.

    خب تو اون مراسم تو جزو کدوم یکیشون بودی؟سبیل قشنگ ها؟ 😀

    یعنی منم میتونستم بیام؟؟!!!!

    پاسخ
    • 63. دخترحاجی  |  سپتامبر 6, 2010 در 5:02 ب.ظ.

      آفرين به نکته خوبي اشاره کردي….من جزو سيبيل قشنگهاي عينک قشنگ بودم…فقط عينکمو نبرده بودم D:

      پاسخ
  • 64. marjan  |  سپتامبر 6, 2010 در 12:36 ب.ظ.

    nabinam dokhtar haji mano add nakarde bashe to face book!!!!!!!!!!!!
    😀
    توقع بي خود دارم به امام…. باشه ادد نكن …ميرم خودر زني ميكنم الان 😀

    پاسخ
    • 65. دخترحاجی  |  سپتامبر 6, 2010 در 5:03 ب.ظ.

      نه خودتو نزن…نهههههههههههههههه،تو اينکارو نميکني
      نه تو نبايد بميري … نهههههههههههههههههه

      پاسخ
  • 66. diagonal  |  سپتامبر 6, 2010 در 3:21 ب.ظ.

    من هم علوم تحقیقات قبول شدم هم تهران شمال بارتبه 5. گفتم بگم دلت بسوزه!(:

    پاسخ
    • 67. دخترحاجی  |  سپتامبر 6, 2010 در 5:03 ب.ظ.

      تا حالا کسي بهت فحش بد داده؟؟؟ جفت پا تا حالا روت اجرا شده آيا؟؟

      پاسخ
  • 68. دخترحاجی  |  سپتامبر 6, 2010 در 5:01 ب.ظ.

    :)))) خب گفتم شايد خيلي خوش شانس باشم…نبودم گويا D:

    پاسخ
  • 69. marjan  |  سپتامبر 7, 2010 در 10:33 ق.ظ.

    dokhtar haji tahala kalame jofparo kasi barat ejra karde aya?
    😀

    پاسخ
    • 70. دخترحاجی  |  سپتامبر 7, 2010 در 4:47 ب.ظ.

      نه اين تکنيک خودمه فقط…هيشکي ديگه حق نداره اجراش کنه…حق کپي رايتش مال خودمه :دي

      پاسخ
  • 71. marjan  |  سپتامبر 7, 2010 در 5:09 ب.ظ.

    jedan tikeye u ham hast…ey jan..khobeeeeeeeeeee..chon yeki az tikehaye pos estefade dar man in mibashad…. chi migi dokhtar haji…. shoma yadet nemiad….che dorani dashtam ba in kalame :))

    پاسخ
  • 72. 24  |  سپتامبر 8, 2010 در 6:24 ب.ظ.

    🙂
    تولد آبجیت مبارک

    پاسخ
  • 73. 24  |  سپتامبر 8, 2010 در 6:25 ب.ظ.

    تولد آبجیت مبارک
    🙂 نفهمیدم فرستادم اومد یا نه!!

    پاسخ
    • 74. دخترحاجی  |  سپتامبر 9, 2010 در 8:41 ق.ظ.

      بله بله اومد…پس دوبار مرسي مرسي D:

      پاسخ
  • 75. سایه  |  سپتامبر 9, 2010 در 10:49 ق.ظ.

    وای چقدر اینجا تولد مولد خدا…واااااییییییی چه خوشی داره می گذره ….وای…..جفت تولدا وهمچنین تولد خودت پیشاپیش مبارک

    پاسخ
    • 76. دخترحاجی  |  سپتامبر 10, 2010 در 5:22 ق.ظ.

      واااااااااي مرسي…واااااااااااي مرسي

      پاسخ
  • 77. ف@طمه  |  سپتامبر 9, 2010 در 12:52 ب.ظ.

    تولد 1سالگی وبت مبارک 🙂
    همیشه گفتمو میگم تویتات محشرن ایشالله حاجی یه دوماد خوبی گیرش بیاد (رضایت)

    پاسخ
    • 78. دخترحاجی  |  سپتامبر 10, 2010 در 5:22 ق.ظ.

      ايشالاااااااااااااااااا ايشالااااااااااااااااااااااا D:

      پاسخ
  • 79. سولماز  |  سپتامبر 9, 2010 در 1:13 ب.ظ.

    چه زود یه سال شـــــــــــــــــــــــد
    از شدت ذوق و …اشک تو چشام حلقه زده
    انگار همین دیروز بود
    چ چ چ

    دختر حاجی شامم میدین امشب ؟؟؟
    ما داریم راه میوفتیم
    16نفریم:دی
    با تشکر
    مدیریت خونه ی سولماز اینا

    پاسخ
    • 80. دخترحاجی  |  سپتامبر 10, 2010 در 5:23 ق.ظ.

      =)) شما ميخواي خودتو چتر کني بحثش جداست،پاي اشکو نکش وسط عزيزم….بيا بيا شام هم ميديم اصلا…مرامم خودمم کشته

      پاسخ
  • 81. sara  |  سپتامبر 10, 2010 در 2:22 ب.ظ.

    عزیزم چرا دلتنگ !! من حالم خوبه!! دل تنگ من نباش 😀
    آی میس یو تو…..

    پاسخ
  • 83. ستاره  |  سپتامبر 10, 2010 در 5:32 ب.ظ.

    سلام عیدت مبارک،سفر خوش بگذره،توفیق اجباری!(:-))

    پاسخ
    • 84. دخترحاجی  |  سپتامبر 12, 2010 در 6:11 ب.ظ.

      جاتون خالي،خيلي خوب بود

      پاسخ
  • 85. marjan  |  سپتامبر 10, 2010 در 5:52 ب.ظ.

    ببین!/ چگونه نبودنت/ فقر و بی پناهی را رقم می زند/ از سرما می لرزم در هوای تابستان

    😉 عكست خيلي زيبابود…يه لحظه دلم بد جور درياخواست 😦
    بهتون خوش بگذره 😉

    پاسخ
  • 87. وارش  |  سپتامبر 10, 2010 در 6:51 ب.ظ.

    ای دردت بجون اون یک نفر زودتر بگرده قبرستون سمنان

    پاسخ
  • 88. نیم تنه  |  سپتامبر 11, 2010 در 10:38 ق.ظ.

    این توضیح «حاجی داماد ندارد» خیلی روشنگر بود. موجی از امیدواری رو در دلهای جوانانی چون من ایجاد کرد :دی

    پاسخ
  • 89. سایه  |  سپتامبر 12, 2010 در 9:33 ق.ظ.

    ای بابا رشت میای یه خبری چیزی بده در خدمتتون باشیم گاوی گوسفندی چیزی زیر پاتون قربونی کنیم…..

    پاسخ
    • 90. دخترحاجی  |  سپتامبر 12, 2010 در 6:12 ب.ظ.

      خواهش ميکنم…بارون خوبتون به اندازه کافي شادمون کرد…خيلي خوب بود D:

      پاسخ
  • 91. 24  |  سپتامبر 12, 2010 در 4:37 ب.ظ.

    🙂

    پاسخ
  • 92. امیر  |  سپتامبر 12, 2010 در 7:21 ب.ظ.

    یعنی تو چی میکشی از دست این حسابداره..حقوق که بهت نمیدن…جات هم که بد هست…
    تو الآن خوبی؟!!
    نامرد تو چقدر گوشی عوض کردی؟ من کلااز 5و6 سال پیش تا حالا 1 گوشی بیشتر نداشتم..
    راستی سر و گوش توئیت هات جدیدا می جنبه ها ;))))))

    پاسخ
  • 93. آرش قاسميان  |  سپتامبر 13, 2010 در 9:40 ق.ظ.

    دختر حاجي حالا مردونه(شايدم زنونه)تا حالا بيرون گير كردي دستشويي هم نباشه بعد اونوقت..چيزه..يعني اينه…خراب كني يا نه؟

    پاسخ
    • 94. دخترحاجی  |  سپتامبر 16, 2010 در 8:36 ب.ظ.

      بله که میکنم…نباید بکنم؟؟؟ واه، چه حرفها !

      پاسخ

برای marjan پاسخی بگذارید لغو پاسخ

Trackback this post  |  Subscribe to the comments via RSS Feed


هیچی ...
همین !

RSS پیوندهای گوگل ریدری

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

افراد آنلاین

آمار وبلاگ

  • 549٬448 بازدید