من و کفشها !
آوریل 10, 2010 at 10:17 ق.ظ. 95 دیدگاه
در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم و اینطرف و آنطرف را نگاه میکردم که لک سیاه روی کفشم توجهم را جلب کرد.هرقدر فکر میکردم علت لک سیاه را نمیفهمیدم ،در این حین کفشهایی را میدیدم که از جلوی من عبور میکردند.به یکباره یاد حرف خواهرم افتادم که میگفت از روی کفشها میشود شخصیت آدمها را حدس زد.حالا من یک سرگرمی پیدا کرده بودم،کیفم را روی پایم گذاشتم و دستم را زیر چونه زدم و سعی کردم با نگاه به کفشها شخصیت صاحبانشان را حدس بزنم.اولین سوژه کفشی بود سیاهرنگ که از فرط خاکی که بر رویش نشسته بود خاکستری به نظر میرسید و خاک بیشتری بین ترکهای کفش جمع شده بود.کفش به سمت اتوبوس در حال حرکت میدوید.خیلی راحت میتوانستم با نگاه به شلوار خاک گرفتهاش حدس بزنم که صاحب کفش حتما کارگریست که ظاهر،اهمیت چندانی برایش ندارد.مسیر دویدنش را نگاه میکردم که کفش زنانه ای با لژهای بلند کِرِم رنگ که پاهایی تپل آنرا پوشیده بود توجهم را جلب کرد.ناخنهای پا بلند و لاک قرمزی هم روی آن زده شده بود.بدون آنکه زن را نگاه کنم میتوانستم حدس بزنم که صاحب کفش قطعا زن چاقیست با موهای زرد رنگ که حتما آنها را در صورتش ریخته و خب مسلما اینها مستلزم رژلب پررنگی هم خواهد بود.در حال تصویر کردن بازوان پرگوشت زن در مانتوی مشکی تنگش بودم که کفش قهوه ای تمیز و براقی را دیدم که در فاصلهی نزدیک من ایستاده بود.شلوار جین صاحب کفش بسیار نو به نظر میرسید.زاویه ی دیدم طوری بود که کیف لپ تاپ مرد جوان را هم میتوانستم ببینم.کیف مشکی رنگ گرانقیمتی که با کیفهایی که دستفروشهای آزادی میفروشند تومنی صنار تفاوت داشت.
به کفشهای مرد جوان میخورد که صاحبی مودب،خوشپوش وخوش چهره داشته باشد.یک آن تصمیم گرفتم سرم را بالا بیاورم و لبخندی که از شدت کنجکاوی بر لب داشتم را با نگاهی شیطنت آمیز به سمت مرد جوان نشانه بروم.هنوز سرم را بالا نیاورده بودم که کفشهای مشکی و سادهی دخترانهای را دیدم که به سمت ما در حال دویدن بود،کفشهای دخترانه نزدیک و نزدیکتر شدند و صدایی شنیده میشد :
– سلام عزیزم
+ سلام، خیلی دیر کردم ببخشید
– نه ،منم تازه رسیدم گلم
….
و من ماندم و کفش سفید و لک سیاه رویش
Entry filed under: 1.
1. فروغ | آوریل 10, 2010 در 10:33 ق.ظ.
چه كار جالبي، يادم باشه منم دقت كنم، و البته يادم باشه به كفشهام بيشتر برسم : دي
2. بهروزینا | آوریل 10, 2010 در 10:36 ق.ظ.
هوه …..
ضایعات می خریم :))
جالب بید …..
هر چند باهات قهرم ولی اومدم خوندم :))
[-(
3. زن بیقرار | آوریل 10, 2010 در 10:49 ق.ظ.
سلام بانو
سال نو بر شما مضاعفا مبروک
4. هانيه !! | آوریل 10, 2010 در 10:57 ق.ظ.
خيلي عالي بود . . . .
5. بنر | آوریل 10, 2010 در 11:20 ق.ظ.
همدردی میکنم، اساســـــی !
6. سایه | آوریل 10, 2010 در 11:23 ق.ظ.
ای جان… خیلی معصومانه تعریف کردی. دلم ریش شد واسه تو وکفشت…
7. ادامس | آوریل 10, 2010 در 11:28 ق.ظ.
aval ?
8. دخترمستقل | آوریل 10, 2010 در 11:30 ق.ظ.
گاهي كفش ها با صاحبانشان همخواني ندارند …
9. وارش | آوریل 10, 2010 در 12:02 ب.ظ.
خلاصه حاجي داماد يافت همي شد ؟ يا نه ؟
10. دخترحاجی | آوریل 10, 2010 در 1:42 ب.ظ.
گشتم نبود نگرد نیست عزیز دلم 😦
11. زرشک عمراً اگه بهت بگم | آوریل 10, 2010 در 12:07 ب.ظ.
خوب بود فقط چرا کفشهای دیده شده صدا نداشتند از نوع گامها هم میشد بیشتر بشناسی اونا رو چون خودم یه زمانی اینکاره بودم
12. golbarg | آوریل 10, 2010 در 12:30 ب.ظ.
this a lovely short story!
13. مهسا | آوریل 10, 2010 در 12:45 ب.ظ.
جالبه دختر حاجی چقدر دقیق …..
ولی نه همین لباس زیبا ….نشان آدمیت
14. سید مجیب | آوریل 10, 2010 در 12:53 ب.ظ.
سلام
جالب بود
:))
15. soheil | آوریل 10, 2010 در 1:17 ب.ظ.
آدم بالاخره باید از یه جایی شروع کنه.
تیم ملی هم دیدار تدارکاتی می خواد،
اون کفش خاکی اولی رو نباید از دست می دادی!!!
16. saeed | آوریل 10, 2010 در 1:40 ب.ظ.
قشنگ مینویسی دختر حاجی.
راستی تمام دختر حاجیا قشنگ مینویسن؟
یه سوال دیگه. چجوری میشه دختر یه حاجی شد؟
شاد باشی
17. دخترحاجی | آوریل 10, 2010 در 1:44 ب.ظ.
مرسی دوستم.
والا دخترحاجی شدن کار هرکسی نیست که…یه حاجی میخواد با یه شیکم گنده …اگه از این حاجیا داشتی اونوقت مراحل بعدی رو بهت میگم.
18. م.پارسا-4ساله از تهران | آوریل 10, 2010 در 1:44 ب.ظ.
به اين چيزا نيست دختر
ما خودمون يه كفش از اينا كه گفتي پاي آخري بود داريم يكي هم از اون كارگرياش.صبح به صبح كه ميخوايم بريم بيرون يكيشو مي پوشيم.مونده شب قبلش چه جوري خوابيده باشيم يا صبح چشامون باز باشه يا نه.
19. ويوا | آوریل 10, 2010 در 2:35 ب.ظ.
من يكي از همكلاسياي دانشگاهمو هميشه از يك هشتم انتهايي كتونيش تشخيص ميدادم
20. ذهن ِ آشفته | آوریل 10, 2010 در 3:27 ب.ظ.
:))
نمیذارن آدم لااقل واسه یه نگاه هم که شده خیال خوش کنه! مملکته؟
21. آخوند زاده ی ضد آخوند | آوریل 10, 2010 در 3:35 ب.ظ.
تجربه ی من این جوری بود:
یک آن تصمیم گرفتم سرم را بالا بیاورم و لبخندی که از شدت کنجکاوی بر لب داشتم را با نگاهی شیطنت آمیز به سمت مرد جوان نشانه بروم.
در مسیر نگاهم به سمت صورتش دستانش را دیدم فلزی براق با نگینی درخشنده انگشت دست چپش را محاصره کرده بود…
22. وبلاگچی (weblog'chi) | آوریل 10, 2010 در 3:50 ب.ظ.
اما به نظرم تو موندی و کنجکاوی کشنده ی دید زدن قیافه ی صاحب کفش قهوه ای تمیز و براق و لبخندی که خدا میدونه برای کی زخیره شده تا از چله رها بشه 😉
23. رضا.ب | آوریل 10, 2010 در 3:55 ب.ظ.
😦 poor Dokhtar-Haji
24. Eric Calabros | آوریل 10, 2010 در 4:14 ب.ظ.
دختر حاجی، تولستوی می شود
25. مهرشيد، دختر اصفهاني | آوریل 10, 2010 در 5:22 ب.ظ.
سلام
خيلي قشنگ نوشته بودي.
داستان نويس بزرگي ميشي
26. دخترحاجی | آوریل 10, 2010 در 6:21 ب.ظ.
واي ددم واي…يکي اين هندونه ها رو ازم بگيره ! D:
مرسي عزيزم :*
27. مهرشيد، دختر اصفهاني | آوریل 11, 2010 در 9:38 ق.ظ.
:*
28. سمیه | آوریل 10, 2010 در 5:36 ب.ظ.
میشه از روش یه فیلم کوتاه توپ ساخت
29. دخترحاجی | آوریل 10, 2010 در 6:21 ب.ظ.
ايده ش رو بدزدي جيگرت رو ميکشم بيرونا :))
30. مـژده(جمع دخترونه) | آوریل 10, 2010 در 6:16 ب.ظ.
یکی از سرگرمی های من همین کفش دیدن ِ :دی کلاً خجسته ایم چه کنیم جانم :))
31. معمار بیکار | آوریل 10, 2010 در 7:36 ب.ظ.
خیلی وقت بود اینجوری بلند نمینوشتی
32. دخترحاجی | آوریل 10, 2010 در 8:04 ب.ظ.
آره،يهو زد به سرم D:
33. کلک شید | آوریل 10, 2010 در 7:49 ب.ظ.
خیت خیط :)))
34. یک شیرفروش | آوریل 10, 2010 در 7:52 ب.ظ.
ظاهر ! همیشه راستش رو نمیگه
35. بهنام | آوریل 10, 2010 در 8:18 ب.ظ.
کلاً این جاهای عمومی حال میده واسه انسان شناسی
منم یه همچین پستی در مورد مترو نوشتم
نشاط که دیگه خوب نیست دختر حاجی جان، بیا میریم بابا رحیم یه شیر پسته میزنیم یا اصلا میریم نزدیک خودتون عطا ویچ( آخه یه کارت تخفیفم دارم:D ) البته یه پیتزا هم طرف مرزداران باز شده که خوبه اما جون اسمش خارجی بود یادم نمونده
دقت کردی که می خواستم بگم به منطقه آشنام 😀
36. دخترحاجی | آوریل 10, 2010 در 8:23 ب.ظ.
اونوقت شما از کجا به اين نتيجه رسيدين که من کجام؟؟؟جل الخالق D:
اونوقت از کجا اينقدر هم مطمئني؟خيلي هم مطمئن نباش D:
بابا رحيم هم نميام…من شيرپسته نميخورم….همون کباب ترکي دلم ميخواد…که همچين روغنش بچکه رو دست و بال آدم…جيگر آدم حال بيادD:
37. وروره گیس | آوریل 10, 2010 در 10:13 ب.ظ.
سنت شکنی کردی حاج خانومی !!!
بعد از مدت ها پست کشدار نوشتی انگاری
38. بهنام | آوریل 10, 2010 در 10:20 ب.ظ.
من عمراً تا الان به خاطر فوتبال بیدار نموندمااااا، الانم اصلا به خاطر باخت رئال ناراحت نیستم 😀
همینطوری داشتم درس می خوندم دیدم جواب کامنتمو دادی گفتم بزار منم جواب بدم
والا من مطمئن نیستم، فقط گفتی تو مرزداران از شدت تگرگ قلبت تو دستکشت اومده بود من حدس زدم که اون طرفا باشید، آخه اصولاً آدم 2 نصفه شب وقتی داره توئیت میکنه خونه خودشونه، مخصوصا اگه حاجی هم جنسش اصل باشه و ایرانی باشه، نه فرنگی
39. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 7:17 ق.ظ.
توی اون توئیتم گفته بودم ساعت هشت شب هرکسی حوالی مرزداران بوده،میدونه که از شت تگرگ و اینا …. D:
ساعت هشت شب هم ما با خانواده به انضمام حاجی حوالی مرزداران بودیم. D:
البته این هم باز دلیل نمیشه که ما خونمون اون سمتها نباشه…یا شاید هم باشه…شایدم نباشه…چمیدونم….اسمایلی دخترحاجی مرض دارد D:
40. بهنام | آوریل 10, 2010 در 10:47 ب.ظ.
غذای چرب می خوای میریم زیتون یا فری یا هایت
بابا رحیم نمی خوای میریم برلیان یا پالیزی یا اونی که تو نیاورانه اسمش یادم نمیاد بستنی توت فرنگی داره
آهان یادم اومد، چمن
کلا گزینه زیاد هست 😀
41. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 7:17 ق.ظ.
هیچکدوم…فقط کباب ترکی نشاط…زوره مگه آقا جان؟؟ من کباب ترکی میخوام…کتک میخوریا D:
42. امین | آوریل 11, 2010 در 4:22 ق.ظ.
دستت درد نکنه دختر حاجی. خیلی زیبا بود. مدتی بود از اینکارار نکرده بودی. یه سبک خاصی داشت. ای کاش تمام این نوشته هاتو تبدیل به یک کتاب میکردی. سبک نوشتنت خیلی خاص هست نمیشه بگی شبیه به کی مینویسی….
43. مريم | آوریل 11, 2010 در 4:30 ق.ظ.
خيلي خوب نوشته بود… يه دنيايي كاملا شبيه اين دنيا منتها به ارتفاع نهايت 30 سانتي متري از سطح زمين… خوب بود
44. MHZ | آوریل 11, 2010 در 5:39 ق.ظ.
الهيييي
دلم واست كباب شد آخه
حالا اشكال نداره مي تونيم علي الحساب باهم بريم كباب بزنيم همراه خواهر گرامي. يه جاي كثيف خوب هم ميشناسم . پايه اي يا نه ؟
45. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 7:19 ق.ظ.
به به به به….حال شما؟؟
خانوم دلتنگتون بودیم هوارتا…
دیروز به الی میگفتم چرا MHZ نمیاد؟دلم براش تنگ شده…
شما بگو اون سر دنیا…من همه جا با شما پایه م عزیزم :*
46. وحيد | آوریل 11, 2010 در 7:10 ق.ظ.
بعد از خوندن اين پستت تصميم گرفتم پسر خوبي بشم و كفشامو واكس بزنم! و البته از اين به بعد با اتوبوس برم سركار D:
ضمنا اون پيتزا خارجكيم اسمش Giovani هستش. حتما سر بزن
47. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 7:20 ق.ظ.
الان شماها همتون اینقده مشتاقین که به من رستوران معرفی کنین؟؟
اگه راست میگین پاشین بیاین بریم کباب ترکی بخوریم….آقا زوره مگه؟؟من پیتزا نخوام کیو باید ببینم…سرمو میکوبونم تو تیفال ها ! D:
48. سمیه | آوریل 11, 2010 در 7:16 ق.ظ.
یا ابوالفضل چه خشن!هند جگرخواری توکه!همین کارو رو کردی یالغوز موندیاا:))))
بابا من جوکم بلد نیستم بسازم دیگه چه برسه به فیلم!ری پی اومدم جدی نگیر:D
49. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 10:23 ق.ظ.
یه دفعه جوگیر شدم حس کردم خیلی مهم شدم خوووو D:
50. مرثا | آوریل 11, 2010 در 8:45 ق.ظ.
اون لکه سیاه رو که پاک کنی همه چی حل میشه. خیلی قشنگ بود. مرسی
51. آی بیکلاه | آوریل 11, 2010 در 9:27 ق.ظ.
دختر حاجی خانوم اگه گذرت شهرستان میخوره بیامی برمت یه کبابی بهت میدم که منزلو عوض کنین بیاین شهرستان!!!
52. آی بیکلاه | آوریل 11, 2010 در 9:29 ق.ظ.
آخه این کباب فقط مال شهر ماس
53. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 10:20 ق.ظ.
حالا هی بیاین دل منو آب کنین…دخترحاجی نیستم اگه امروز کباب ترکی نخورده برگردم خونه D:
54. بهنام | آوریل 11, 2010 در 9:34 ق.ظ.
آهان همین که وحید میگه درسته جووآنی،معلومه وحیدم به منطقه آشناست 😀
باشه بابا میریم نشاط
اصلا چطوره همه خوانندگان با هم جمع کنیم یه شب بریم نشاط روغنی بشیم بر گردیم
درضمن مگه تگرگ فقط تو مرزداران میومده؟! 😀 مثلا تو مرزداران میومد ولی گیشا نمیومد؟!
راستی چرا این پمپ بنزین که تو محلتون باز شده انقدر شلوغه همیشه؟ 😀
55. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 10:21 ق.ظ.
ساعت هشت اون سمت خیلی شدید بود…ما هم تو ماشین بودیم و قلبهامون تو دستکشامون اینا بود D:
ولی شب دیگه همه گیر شد D:
توضیحا کافی بود یا اخبار هواشناسی تکمیلی ارائه کنم؟ D:
56. بهنام | آوریل 11, 2010 در 9:37 ق.ظ.
راستی بقیه رو نمیدونم که چقدر مشتاقن که رستوران معرفی کنند اما من بیشتر مشتاقم در کنار معرفی رستوران همراهیتونم بکنم 😀
57. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 10:22 ق.ظ.
بدو در رو…حاجی داره با لنگه کفش دنبالت میکنه !
58. Maee | آوریل 11, 2010 در 9:59 ق.ظ.
خیلی قشنگ بود
59. پورپدر | آوریل 11, 2010 در 10:19 ق.ظ.
اوه اوه دبیا!
خانم مشخصات کفش بدیم ، شخصیت ما را تحلیل بفرمایید.
———–
ولی شرایط ضد حالیه …
60. بهنام | آوریل 11, 2010 در 10:26 ق.ظ.
حداقل یه کم به حاجی ابهت بده، مثلا بگو داره با کمربند میاد
61. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 10:29 ق.ظ.
اصلا داره با قمه میاد نصفت کنه…خوبه؟؟؟
رحم و مروت بهت نیومده :))
62. پولكي | آوریل 11, 2010 در 11:00 ق.ظ.
سلام
چطور مي شه داماد يه حاجي پولدار شد؟
63. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 4:29 ب.ظ.
:)) نمیدونم والا…وقتی حاجی داماد دار شد میام برات تعریف میکنم
64. سمیرا جوووووووووون | آوریل 11, 2010 در 11:23 ق.ظ.
حالا چرا مو بور؟؟؟ مگه مو مشکی ها قرتی نمیشن؟؟؟
ببینم مگه خودت برادر و پدر نداری؟ که به برادر و پدر مردم با چشم هیزی می خواستی نگاه کنی؟؟؟
هووووووم؟
زود بگو استغفرله
65. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 4:30 ب.ظ.
استغفراللههههههههههههههههههههههههههه D: خدایا توبه !
66. کسری وحیدی(آواز ایرانی) | آوریل 11, 2010 در 12:01 ب.ظ.
آفرین
عالی بود
خیلی زیبا و شفاف توضیح داده بودی
دقیقا میشه احساست رو در اون زمان درک کرد
میدونی منم خیلی وقته به کفشهای آدما نگاه میکنم و خیلی چیزها رو از کفش های آدما تشخیص میدم
باز هم بهت میگم آفرین
67. سارا بازيار | آوریل 11, 2010 در 1:07 ب.ظ.
سلام دختر حاجی
از وب گیلاسی اومدم اینجا.منم به کفش ها نگاه میکنم و به صاحباشون فکر.
زیبا مینویسید.لینک شدید.
68. ذغال سنگ | آوریل 11, 2010 در 1:24 ب.ظ.
سلام.
دختره رو یک جورایی هولش میدادی میوفتاد زیر اتوبوس!
69. هاD | آوریل 11, 2010 در 2:51 ب.ظ.
باریکلا !
70. م ف | آوریل 11, 2010 در 3:49 ب.ظ.
مبارکه
دختر حاجی، این بهنام الان داغه، اینقدر ناز نکن. تا داغه عروسی کنین. شانس یه بار در خونه ادم را میزنه ها. گفته باشم. بچه درس خون هم که هس، فوتبال هم نمی بینه، هم محله ایت هم که هس، دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
71. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 4:31 ب.ظ.
عروس رفته گل بچینه !
72. دست نوشته | آوریل 11, 2010 در 7:13 ب.ظ.
ولی اصلا بت نمیآد جدی حرف بزنیها
73. sahba | آوریل 11, 2010 در 7:15 ب.ظ.
bahal boooooooooooooooooooood
inam shanse dge;-D
74. م ف | آوریل 11, 2010 در 7:37 ب.ظ.
کی لی لی لیلیلیلیلی
عروس خانم، برای بار دوم می پرسم؟ آیا شما حاضرین با مهریه و صداق معلوم به عقد آقای بهنام در بیایید؟ وکیلم؟
75. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 8:18 ب.ظ.
عروس رفته گلاب بخره افتاد و دندونش شکست
76. بهنام | آوریل 11, 2010 در 7:48 ب.ظ.
م ف عزیز
کجاشو دیدی؟ خوشتیپم هستم ،بچه مایه هم هستم، تازه پریروز هم یه عینک پلیس خریدم 😀
البته هم محله ای نیستیم، من یه کم اینورترم،محله آقای غنچه ، میشناسی؟
حالا باز قمه یه چیزی، آدم میبینه میارزه فرار کنه، اما کمربند و اینا آدم سنگین تره که وایسه بخوره
به پولکی : پولکی جان من نمی دونم چطور میشه داماد یه حاجی پولدار شد اما دارم سعی می کنم بفهمم چطور میشه داماد پولدار یه حاجی شد 😀
77. بهنام | آوریل 11, 2010 در 7:51 ب.ظ.
آهان یه شعری هم یادم اومد الان خیلی جا داره دختر حاجی جان
سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی
ما را ز سر بریده میترسانی ؟
گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
در محفل عاشقان نمی رقصیدیم
😀
78. دخترحاجی | آوریل 11, 2010 در 8:19 ب.ظ.
خدايا يه عقلي به اين جوانک بده يه داماد حاجي به ما !
79. vahid | آوریل 16, 2010 در 10:07 ب.ظ.
…. داماد کرایه میده
80. نازیلا دادگر | آوریل 12, 2010 در 4:47 ق.ظ.
سلم عالی بود دید باز وعمیقی دارم خوشم اومد ای ول
81. vahid | آوریل 16, 2010 در 10:04 ب.ظ.
من دیوونه ی اون دید باز و عمیقت هستم
82. نعیمه | آوریل 12, 2010 در 4:55 ق.ظ.
دلم یه کفش مشکی ساده دخترونه خواست.
83. احسان | آوریل 12, 2010 در 7:58 ق.ظ.
الان من چجور آدميم؟
84. دخترحاجی | آوریل 12, 2010 در 9:30 ق.ظ.
یه چیزی شبیه وروره جادو :)))))
85. شنگول | آوریل 13, 2010 در 6:19 ق.ظ.
کاش منم کفش داشتم..! 😛
86. مستانه | آوریل 14, 2010 در 6:50 ق.ظ.
بازی کفش ها من اینطور صداش میکنم و از بزرگترین لذت هام موقع برگشتن به خونس البته من توی مترو این بازی رو دارم کیف میده
منم با نظر خواهرتون موافقم شخصیت آدم هارو میشه از روی کفش هاشون تشخیص داد وحتی گاهی جوراب ها اونو تکمیل میکنن
دست ها فراموش نشه دست ها هم زیبا و جالب هستن و میشه با نگاه بهشون کمی حدس و کمان در مورد صاحبش زد اما به خوبی کفش جواب نمیده
87. امیر | آوریل 14, 2010 در 6:08 ب.ظ.
سلام
آره منم شنیدن اینو ولی چون من با صاحب کفشا حرف میزنم گاهی میبینم که همیشه هم درست در نمیاد
88. vahid | آوریل 16, 2010 در 9:58 ب.ظ.
کفشو بیخیال اون اقا سر کاری بود؟
89. متین | آوریل 18, 2010 در 7:04 ق.ظ.
دير اقدام كردي :p
90. قطره باران | آوریل 19, 2010 در 10:41 ق.ظ.
چه کار جالب ناکی !!
راستی من با این کفش های درب و داغونم ، چه جور شخصیتی ممکنه داشته باشم ؟!! هووووووم ؟
( اینو از خودم پرسیدما وقتی که داشتم پستت رو میخوندم )
آخه از بس هر کفشی خریدم اشکمو درآورده و پامو داغون کرده دیگه میترسم از خریدن کفش 🙂
91. vahid | آوریل 19, 2010 در 10:11 ب.ظ.
کفش ملی رو پیشنهاد میکنم اما غیره ملی یه چیزه دیگست
92. انتها | آوریل 21, 2010 در 4:41 ب.ظ.
بدون شک نظر من که کفشام به دلیل بی حوصلگی چسبیه نه بندی ، توی این نود و دو تا نظر گم میشه ، اما می خواستم بگم که عاشق مطلب هاتم ، هفته ای یا دو هفته ای یبار میام به عشق توییترهات ، و مطالب کوتاهت .
بر اساس همون بی حوصلگی که گفتم معمولا زورم میاد از پنج خط بیشتر رو بخونم ، اما چون مطمئنم مال تو قشنگ همشو میخونم .
نتیجه گیری : کل مطالبتو میخونم
93. دخترحاجی | آوریل 21, 2010 در 5:46 ب.ظ.
خیلی خوشحالم از این بابت دوست جونم
94. انتها | آوریل 22, 2010 در 3:11 ب.ظ.
توام با این مطلبت ، از دیروز انقد به کفشها نگاه کردم گردنم درد میکنه ، سه بار هم نزدیک بود بخورم به تیر چراغ برق له شم
95. آزاده | مِی 3, 2010 در 2:09 ب.ظ.
خیلی خوب و روان نوشتی. موفق باشی.