من و کفشها !

آوریل 10, 2010 at 10:17 ق.ظ. 95 دیدگاه

در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بودم و این‌طرف و آن‌طرف را نگاه میکردم که لک سیاه روی کفشم توجهم را جلب کرد.هرقدر فکر میکردم علت لک سیاه را نمیفهمیدم ،در این حین کفشهایی را میدیدم که از جلوی من عبور میکردند.به یکباره یاد حرف خواهرم افتادم که میگفت از روی کفشها میشود شخصیت آدمها را حدس زد.حالا من یک سرگرمی پیدا کرده بودم،کیفم را روی پایم گذاشتم و دستم را زیر چونه زدم و سعی کردم با نگاه به کفشها شخصیت صاحبانشان را حدس بزنم.اولین سوژه کفشی بود سیاهرنگ که از فرط خاکی که بر رویش نشسته بود خاکستری به نظر میرسید و خاک بیشتری بین ترکهای کفش جمع شده بود.کفش به سمت اتوبوس در حال حرکت میدوید.خیلی راحت میتوانستم با نگاه به شلوار خاک گرفته‌اش حدس بزنم که صاحب کفش حتما کارگریست که ظاهر،اهمیت چندانی برایش ندارد.مسیر دویدنش را نگاه میکردم که کفش زنانه ای با لژهای بلند کِرِم رنگ که پاهایی تپل آنرا پوشیده بود توجهم را جلب کرد.ناخنهای پا بلند و لاک قرمزی هم روی آن زده شده بود.بدون آنکه زن را نگاه کنم میتوانستم حدس بزنم که صاحب کفش قطعا زن چاقیست با موهای زرد رنگ که حتما آنها را در صورتش ریخته و خب مسلما اینها مستلزم رژلب پررنگی هم خواهد بود.در حال تصویر کردن بازوان پرگوشت زن در مانتوی مشکی تنگش بودم که کفش قهوه ای تمیز و براقی را دیدم که در فاصله‌ی نزدیک من ایستاده بود.شلوار جین صاحب کفش بسیار نو به نظر میرسید.زاویه ی دیدم طوری بود که کیف لپ تاپ مرد جوان را هم میتوانستم ببینم.کیف مشکی رنگ گرانقیمتی که با کیفهایی که دستفروشهای آزادی میفروشند تومنی صنار تفاوت داشت.

به کفشهای مرد جوان میخورد که صاحبی مودب،خوشپوش وخوش چهره داشته باشد.یک آن تصمیم گرفتم سرم را بالا بیاورم و لبخندی که از شدت کنجکاوی بر لب داشتم را با نگاهی شیطنت آمیز به سمت مرد جوان نشانه بروم.هنوز سرم را بالا نیاورده بودم که کفشهای مشکی و ساده‌ی دخترانه‌ای را دیدم که به سمت ما در حال دویدن بود،کفشهای دخترانه نزدیک و نزدیکتر شدند و صدایی شنیده میشد :

– سلام عزیزم

+ سلام، خیلی دیر کردم ببخشید

– نه ،منم تازه رسیدم گلم

….

و من ماندم و کفش سفید و لک سیاه رویش

Entry filed under: 1.

مسئلةٌ ! دهه شصتی‌ها !

95 دیدگاه Add your own

  • 1. فروغ  |  آوریل 10, 2010 در 10:33 ق.ظ.

    چه كار جالبي، يادم باشه منم دقت كنم، و البته يادم باشه به كفشهام بيشتر برسم : دي

    پاسخ
  • 2. بهروزینا  |  آوریل 10, 2010 در 10:36 ق.ظ.


    هوه …..
    ضایعات می خریم :))
    جالب بید …..
    هر چند باهات قهرم ولی اومدم خوندم :))
    [-(

    پاسخ
  • 3. زن بیقرار  |  آوریل 10, 2010 در 10:49 ق.ظ.

    سلام بانو
    سال نو بر شما مضاعفا مبروک

    پاسخ
  • 4. هانيه !!  |  آوریل 10, 2010 در 10:57 ق.ظ.

    خيلي عالي بود . . . .

    پاسخ
  • 5. بنر  |  آوریل 10, 2010 در 11:20 ق.ظ.

    همدردی میکنم، اساســـــی !

    پاسخ
  • 6. سایه  |  آوریل 10, 2010 در 11:23 ق.ظ.

    ای جان… خیلی معصومانه تعریف کردی. دلم ریش شد واسه تو وکفشت…

    پاسخ
  • 7. ادامس  |  آوریل 10, 2010 در 11:28 ق.ظ.

    aval ?

    پاسخ
  • 8. دخترمستقل  |  آوریل 10, 2010 در 11:30 ق.ظ.

    گاهي كفش ها با صاحبانشان همخواني ندارند …

    پاسخ
  • 9. وارش  |  آوریل 10, 2010 در 12:02 ب.ظ.

    خلاصه حاجي داماد يافت همي شد ؟ يا نه ؟

    پاسخ
    • 10. دخترحاجی  |  آوریل 10, 2010 در 1:42 ب.ظ.

      گشتم نبود نگرد نیست عزیز دلم 😦

      پاسخ
  • 11. زرشک عمراً اگه بهت بگم  |  آوریل 10, 2010 در 12:07 ب.ظ.

    خوب بود فقط چرا کفشهای دیده شده صدا نداشتند از نوع گامها هم میشد بیشتر بشناسی اونا رو چون خودم یه زمانی اینکاره بودم

    پاسخ
  • 12. golbarg  |  آوریل 10, 2010 در 12:30 ب.ظ.

    this a lovely short story!

    پاسخ
  • 13. مهسا  |  آوریل 10, 2010 در 12:45 ب.ظ.

    جالبه دختر حاجی چقدر دقیق …..
    ولی نه همین لباس زیبا ….نشان آدمیت

    پاسخ
  • 14. سید مجیب  |  آوریل 10, 2010 در 12:53 ب.ظ.

    سلام
    جالب بود
    :))

    پاسخ
  • 15. soheil  |  آوریل 10, 2010 در 1:17 ب.ظ.

    آدم بالاخره باید از یه جایی شروع کنه.
    تیم ملی هم دیدار تدارکاتی می خواد،
    اون کفش خاکی اولی رو نباید از دست می دادی!!!

    پاسخ
  • 16. saeed  |  آوریل 10, 2010 در 1:40 ب.ظ.

    قشنگ مینویسی دختر حاجی.
    راستی تمام دختر حاجیا قشنگ مینویسن؟
    یه سوال دیگه. چجوری میشه دختر یه حاجی شد؟
    شاد باشی

    پاسخ
    • 17. دخترحاجی  |  آوریل 10, 2010 در 1:44 ب.ظ.

      مرسی دوستم.
      والا دخترحاجی شدن کار هرکسی نیست که…یه حاجی میخواد با یه شیکم گنده …اگه از این حاجیا داشتی اونوقت مراحل بعدی رو بهت میگم.

      پاسخ
  • 18. م.پارسا-4ساله از تهران  |  آوریل 10, 2010 در 1:44 ب.ظ.

    به اين چيزا نيست دختر
    ما خودمون يه كفش از اينا كه گفتي پاي آخري بود داريم يكي هم از اون كارگرياش.صبح به صبح كه ميخوايم بريم بيرون يكيشو مي پوشيم.مونده شب قبلش چه جوري خوابيده باشيم يا صبح چشامون باز باشه يا نه.

    پاسخ
  • 19. ويوا  |  آوریل 10, 2010 در 2:35 ب.ظ.

    من يكي از همكلاسياي دانشگاهمو هميشه از يك هشتم انتهايي كتونيش تشخيص ميدادم

    پاسخ
  • 20. ذهن ِ آشفته  |  آوریل 10, 2010 در 3:27 ب.ظ.

    :))
    نمی‌ذارن آدم لااقل واسه یه نگاه هم که شده خیال خوش کنه! مملکته؟

    پاسخ
  • 21. آخوند زاده ی ضد آخوند  |  آوریل 10, 2010 در 3:35 ب.ظ.

    تجربه ی من این جوری بود:
    یک آن تصمیم گرفتم سرم را بالا بیاورم و لبخندی که از شدت کنجکاوی بر لب داشتم را با نگاهی شیطنت آمیز به سمت مرد جوان نشانه بروم.
    در مسیر نگاهم به سمت صورتش دستانش را دیدم فلزی براق با نگینی درخشنده انگشت دست چپش را محاصره کرده بود…

    پاسخ
  • 22. وبلاگچی (weblog'chi)  |  آوریل 10, 2010 در 3:50 ب.ظ.

    اما به نظرم تو موندی و کنجکاوی کشنده ی دید زدن قیافه ی صاحب کفش قهوه ای تمیز و براق و لبخندی که خدا میدونه برای کی زخیره شده تا از چله رها بشه 😉

    پاسخ
  • 23. رضا.ب  |  آوریل 10, 2010 در 3:55 ب.ظ.

    😦 poor Dokhtar-Haji

    پاسخ
  • 24. Eric Calabros  |  آوریل 10, 2010 در 4:14 ب.ظ.

    دختر حاجی، تولستوی می شود

    پاسخ
  • 25. مهرشيد، دختر اصفهاني  |  آوریل 10, 2010 در 5:22 ب.ظ.

    سلام
    خيلي قشنگ نوشته بودي.
    داستان نويس بزرگي ميشي

    پاسخ
  • 28. سمیه  |  آوریل 10, 2010 در 5:36 ب.ظ.

    میشه از روش یه فیلم کوتاه توپ ساخت

    پاسخ
    • 29. دخترحاجی  |  آوریل 10, 2010 در 6:21 ب.ظ.

      ايده ش رو بدزدي جيگرت رو ميکشم بيرونا :))

      پاسخ
  • 30. مـژده(جمع دخترونه)  |  آوریل 10, 2010 در 6:16 ب.ظ.

    یکی از سرگرمی های من همین کفش دیدن ِ :دی کلاً خجسته ایم چه کنیم جانم :))

    پاسخ
  • 31. معمار بیکار  |  آوریل 10, 2010 در 7:36 ب.ظ.

    خیلی وقت بود اینجوری بلند نمینوشتی

    پاسخ
  • 33. کلک شید  |  آوریل 10, 2010 در 7:49 ب.ظ.

    خیت خیط :)))

    پاسخ
  • 34. یک شیرفروش  |  آوریل 10, 2010 در 7:52 ب.ظ.

    ظاهر ! همیشه راستش رو نمیگه

    پاسخ
  • 35. بهنام  |  آوریل 10, 2010 در 8:18 ب.ظ.

    کلاً این جاهای عمومی حال میده واسه انسان شناسی
    منم یه همچین پستی در مورد مترو نوشتم
    نشاط که دیگه خوب نیست دختر حاجی جان، بیا میریم بابا رحیم یه شیر پسته میزنیم یا اصلا میریم نزدیک خودتون عطا ویچ( آخه یه کارت تخفیفم دارم:D ) البته یه پیتزا هم طرف مرزداران باز شده که خوبه اما جون اسمش خارجی بود یادم نمونده
    دقت کردی که می خواستم بگم به منطقه آشنام 😀

    پاسخ
    • 36. دخترحاجی  |  آوریل 10, 2010 در 8:23 ب.ظ.

      اونوقت شما از کجا به اين نتيجه رسيدين که من کجام؟؟؟جل الخالق D:
      اونوقت از کجا اينقدر هم مطمئني؟خيلي هم مطمئن نباش D:
      بابا رحيم هم نميام…من شيرپسته نميخورم….همون کباب ترکي دلم ميخواد…که همچين روغنش بچکه رو دست و بال آدم…جيگر آدم حال بيادD:

      پاسخ
  • 37. وروره گیس  |  آوریل 10, 2010 در 10:13 ب.ظ.

    سنت شکنی کردی حاج خانومی !!!
    بعد از مدت ها پست کشدار نوشتی انگاری

    پاسخ
  • 38. بهنام  |  آوریل 10, 2010 در 10:20 ب.ظ.

    من عمراً تا الان به خاطر فوتبال بیدار نموندمااااا، الانم اصلا به خاطر باخت رئال ناراحت نیستم 😀
    همینطوری داشتم درس می خوندم دیدم جواب کامنتمو دادی گفتم بزار منم جواب بدم
    والا من مطمئن نیستم، فقط گفتی تو مرزداران از شدت تگرگ قلبت تو دستکشت اومده بود من حدس زدم که اون طرفا باشید، آخه اصولاً آدم 2 نصفه شب وقتی داره توئیت میکنه خونه خودشونه، مخصوصا اگه حاجی هم جنسش اصل باشه و ایرانی باشه، نه فرنگی

    پاسخ
    • 39. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 7:17 ق.ظ.

      توی اون توئیتم گفته بودم ساعت هشت شب هرکسی حوالی مرزداران بوده،میدونه که از شت تگرگ و اینا …. D:
      ساعت هشت شب هم ما با خانواده به انضمام حاجی حوالی مرزداران بودیم. D:
      البته این هم باز دلیل نمیشه که ما خونمون اون سمتها نباشه…یا شاید هم باشه…شایدم نباشه…چمیدونم….اسمایلی دخترحاجی مرض دارد D:

      پاسخ
  • 40. بهنام  |  آوریل 10, 2010 در 10:47 ب.ظ.

    غذای چرب می خوای میریم زیتون یا فری یا هایت
    بابا رحیم نمی خوای میریم برلیان یا پالیزی یا اونی که تو نیاورانه اسمش یادم نمیاد بستنی توت فرنگی داره
    آهان یادم اومد، چمن
    کلا گزینه زیاد هست 😀

    پاسخ
    • 41. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 7:17 ق.ظ.

      هیچکدوم…فقط کباب ترکی نشاط…زوره مگه آقا جان؟؟ من کباب ترکی میخوام…کتک میخوریا D:

      پاسخ
  • 42. امین  |  آوریل 11, 2010 در 4:22 ق.ظ.

    دستت درد نکنه دختر حاجی. خیلی زیبا بود. مدتی بود از اینکارار نکرده بودی. یه سبک خاصی داشت. ای کاش تمام این نوشته هاتو تبدیل به یک کتاب میکردی. سبک نوشتنت خیلی خاص هست نمیشه بگی شبیه به کی مینویسی….

    پاسخ
  • 43. مريم  |  آوریل 11, 2010 در 4:30 ق.ظ.

    خيلي خوب نوشته بود… يه دنيايي كاملا شبيه اين دنيا منتها به ارتفاع نهايت 30 سانتي متري از سطح زمين… خوب بود

    پاسخ
  • 44. MHZ  |  آوریل 11, 2010 در 5:39 ق.ظ.

    الهيييي
    دلم واست كباب شد آخه
    حالا اشكال نداره مي تونيم علي الحساب باهم بريم كباب بزنيم همراه خواهر گرامي. يه جاي كثيف خوب هم ميشناسم . پايه اي يا نه ؟

    پاسخ
    • 45. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 7:19 ق.ظ.

      به به به به….حال شما؟؟
      خانوم دلتنگتون بودیم هوارتا…
      دیروز به الی میگفتم چرا MHZ نمیاد؟دلم براش تنگ شده…
      شما بگو اون سر دنیا…من همه جا با شما پایه م عزیزم :*

      پاسخ
  • 46. وحيد  |  آوریل 11, 2010 در 7:10 ق.ظ.

    بعد از خوندن اين پستت تصميم گرفتم پسر خوبي بشم و كفشامو واكس بزنم! و البته از اين به بعد با اتوبوس برم سركار D:
    ضمنا اون پيتزا خارجكيم اسمش Giovani هستش. حتما سر بزن

    پاسخ
    • 47. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 7:20 ق.ظ.

      الان شماها همتون اینقده مشتاقین که به من رستوران معرفی کنین؟؟
      اگه راست میگین پاشین بیاین بریم کباب ترکی بخوریم….آقا زوره مگه؟؟من پیتزا نخوام کیو باید ببینم…سرمو میکوبونم تو تیفال ها ! D:

      پاسخ
  • 48. سمیه  |  آوریل 11, 2010 در 7:16 ق.ظ.

    یا ابوالفضل چه خشن!هند جگرخواری توکه!همین کارو رو کردی یالغوز موندیاا:))))
    بابا من جوکم بلد نیستم بسازم دیگه چه برسه به فیلم!ری پی اومدم جدی نگیر:D

    پاسخ
    • 49. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 10:23 ق.ظ.

      یه دفعه جوگیر شدم حس کردم خیلی مهم شدم خوووو D:

      پاسخ
  • 50. مرثا  |  آوریل 11, 2010 در 8:45 ق.ظ.

    اون لکه سیاه رو که پاک کنی همه چی حل میشه. خیلی قشنگ بود. مرسی

    پاسخ
  • 51. آی بیکلاه  |  آوریل 11, 2010 در 9:27 ق.ظ.

    دختر حاجی خانوم اگه گذرت شهرستان میخوره بیامی برمت یه کبابی بهت میدم که منزلو عوض کنین بیاین شهرستان!!!

    پاسخ
  • 52. آی بیکلاه  |  آوریل 11, 2010 در 9:29 ق.ظ.

    آخه این کباب فقط مال شهر ماس

    پاسخ
    • 53. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 10:20 ق.ظ.

      حالا هی بیاین دل منو آب کنین…دخترحاجی نیستم اگه امروز کباب ترکی نخورده برگردم خونه D:

      پاسخ
  • 54. بهنام  |  آوریل 11, 2010 در 9:34 ق.ظ.

    آهان همین که وحید میگه درسته جووآنی،معلومه وحیدم به منطقه آشناست 😀
    باشه بابا میریم نشاط
    اصلا چطوره همه خوانندگان با هم جمع کنیم یه شب بریم نشاط روغنی بشیم بر گردیم
    درضمن مگه تگرگ فقط تو مرزداران میومده؟! 😀 مثلا تو مرزداران میومد ولی گیشا نمیومد؟!
    راستی چرا این پمپ بنزین که تو محلتون باز شده انقدر شلوغه همیشه؟ 😀

    پاسخ
    • 55. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 10:21 ق.ظ.

      ساعت هشت اون سمت خیلی شدید بود…ما هم تو ماشین بودیم و قلبهامون تو دستکشامون اینا بود D:
      ولی شب دیگه همه گیر شد D:
      توضیحا کافی بود یا اخبار هواشناسی تکمیلی ارائه کنم؟ D:

      پاسخ
  • 56. بهنام  |  آوریل 11, 2010 در 9:37 ق.ظ.

    راستی بقیه رو نمیدونم که چقدر مشتاقن که رستوران معرفی کنند اما من بیشتر مشتاقم در کنار معرفی رستوران همراهیتونم بکنم 😀

    پاسخ
    • 57. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 10:22 ق.ظ.

      بدو در رو…حاجی داره با لنگه کفش دنبالت میکنه !

      پاسخ
  • 58. Maee  |  آوریل 11, 2010 در 9:59 ق.ظ.

    خیلی قشنگ بود

    پاسخ
  • 59. پورپدر  |  آوریل 11, 2010 در 10:19 ق.ظ.

    اوه اوه دبیا!
    خانم مشخصات کفش بدیم ، شخصیت ما را تحلیل بفرمایید.
    ———–
    ولی شرایط ضد حالیه …

    پاسخ
  • 60. بهنام  |  آوریل 11, 2010 در 10:26 ق.ظ.

    حداقل یه کم به حاجی ابهت بده، مثلا بگو داره با کمربند میاد

    پاسخ
    • 61. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 10:29 ق.ظ.

      اصلا داره با قمه میاد نصفت کنه…خوبه؟؟؟
      رحم و مروت بهت نیومده :))

      پاسخ
  • 62. پولكي  |  آوریل 11, 2010 در 11:00 ق.ظ.

    سلام
    چطور مي شه داماد يه حاجي پولدار شد؟

    پاسخ
    • 63. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 4:29 ب.ظ.

      :)) نمیدونم والا…وقتی حاجی داماد دار شد میام برات تعریف میکنم

      پاسخ
  • 64. سمیرا جوووووووووون  |  آوریل 11, 2010 در 11:23 ق.ظ.

    حالا چرا مو بور؟؟؟ مگه مو مشکی ها قرتی نمیشن؟؟؟
    ببینم مگه خودت برادر و پدر نداری؟ که به برادر و پدر مردم با چشم هیزی می خواستی نگاه کنی؟؟؟
    هووووووم؟
    زود بگو استغفرله

    پاسخ
    • 65. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 4:30 ب.ظ.

      استغفراللههههههههههههههههههههههههههه D: خدایا توبه !

      پاسخ
  • 66. کسری وحیدی(آواز ایرانی)  |  آوریل 11, 2010 در 12:01 ب.ظ.

    آفرین
    عالی بود
    خیلی زیبا و شفاف توضیح داده بودی
    دقیقا میشه احساست رو در اون زمان درک کرد
    میدونی منم خیلی وقته به کفشهای آدما نگاه میکنم و خیلی چیزها رو از کفش های آدما تشخیص میدم
    باز هم بهت میگم آفرین

    پاسخ
  • 67. سارا بازيار  |  آوریل 11, 2010 در 1:07 ب.ظ.

    سلام دختر حاجی
    از وب گیلاسی اومدم اینجا.منم به کفش ها نگاه میکنم و به صاحباشون فکر.
    زیبا مینویسید.لینک شدید.

    پاسخ
  • 68. ذغال سنگ  |  آوریل 11, 2010 در 1:24 ب.ظ.

    سلام.
    دختره رو یک جورایی هولش میدادی میوفتاد زیر اتوبوس!

    پاسخ
  • 69. هاD  |  آوریل 11, 2010 در 2:51 ب.ظ.

    باریکلا !

    پاسخ
  • 70. م ف  |  آوریل 11, 2010 در 3:49 ب.ظ.

    مبارکه
    دختر حاجی، این بهنام الان داغه، اینقدر ناز نکن. تا داغه عروسی کنین. شانس یه بار در خونه ادم را میزنه ها. گفته باشم. بچه درس خون هم که هس، فوتبال هم نمی بینه، هم محله ایت هم که هس، دیگه چی میخوای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پاسخ
  • 72. دست نوشته  |  آوریل 11, 2010 در 7:13 ب.ظ.

    ولی اصلا بت نمی‌آد جدی حرف بزنی‌ها

    پاسخ
  • 73. sahba  |  آوریل 11, 2010 در 7:15 ب.ظ.

    bahal boooooooooooooooooooood
    inam shanse dge;-D

    پاسخ
  • 74. م ف  |  آوریل 11, 2010 در 7:37 ب.ظ.

    کی لی لی لیلیلیلیلی
    عروس خانم، برای بار دوم می پرسم؟ آیا شما حاضرین با مهریه و صداق معلوم به عقد آقای بهنام در بیایید؟ وکیلم؟

    پاسخ
    • 75. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 8:18 ب.ظ.

      عروس رفته گلاب بخره افتاد و دندونش شکست

      پاسخ
  • 76. بهنام  |  آوریل 11, 2010 در 7:48 ب.ظ.

    م ف عزیز
    کجاشو دیدی؟ خوشتیپم هستم ،بچه مایه هم هستم، تازه پریروز هم یه عینک پلیس خریدم 😀
    البته هم محله ای نیستیم، من یه کم اینورترم،محله آقای غنچه ، میشناسی؟
    حالا باز قمه یه چیزی، آدم میبینه میارزه فرار کنه، اما کمربند و اینا آدم سنگین تره که وایسه بخوره
    به پولکی : پولکی جان من نمی دونم چطور میشه داماد یه حاجی پولدار شد اما دارم سعی می کنم بفهمم چطور میشه داماد پولدار یه حاجی شد 😀

    پاسخ
  • 77. بهنام  |  آوریل 11, 2010 در 7:51 ب.ظ.

    آهان یه شعری هم یادم اومد الان خیلی جا داره دختر حاجی جان

    سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی
    ما را ز سر بریده میترسانی ؟
    گر ما ز سر بریده می ترسیدیم
    در محفل عاشقان نمی رقصیدیم

    😀

    پاسخ
    • 78. دخترحاجی  |  آوریل 11, 2010 در 8:19 ب.ظ.

      خدايا يه عقلي به اين جوانک بده يه داماد حاجي به ما !

      پاسخ
      • 79. vahid  |  آوریل 16, 2010 در 10:07 ب.ظ.

        …. داماد کرایه میده

        پاسخ
  • 80. نازیلا دادگر  |  آوریل 12, 2010 در 4:47 ق.ظ.

    سلم عالی بود دید باز وعمیقی دارم خوشم اومد ای ول

    پاسخ
    • 81. vahid  |  آوریل 16, 2010 در 10:04 ب.ظ.

      من دیوونه ی اون دید باز و عمیقت هستم

      پاسخ
  • 82. نعیمه  |  آوریل 12, 2010 در 4:55 ق.ظ.

    دلم یه کفش مشکی ساده دخترونه خواست.

    پاسخ
  • 83. احسان  |  آوریل 12, 2010 در 7:58 ق.ظ.

    الان من چجور آدميم؟

    پاسخ
    • 84. دخترحاجی  |  آوریل 12, 2010 در 9:30 ق.ظ.

      یه چیزی شبیه وروره جادو :)))))

      پاسخ
  • 85. شنگول  |  آوریل 13, 2010 در 6:19 ق.ظ.

    کاش منم کفش داشتم..! 😛

    پاسخ
  • 86. مستانه  |  آوریل 14, 2010 در 6:50 ق.ظ.

    بازی کفش ها من اینطور صداش میکنم و از بزرگترین لذت هام موقع برگشتن به خونس البته من توی مترو این بازی رو دارم کیف میده
    منم با نظر خواهرتون موافقم شخصیت آدم هارو میشه از روی کفش هاشون تشخیص داد وحتی گاهی جوراب ها اونو تکمیل میکنن

    دست ها فراموش نشه دست ها هم زیبا و جالب هستن و میشه با نگاه بهشون کمی حدس و کمان در مورد صاحبش زد اما به خوبی کفش جواب نمیده

    پاسخ
  • 87. امیر  |  آوریل 14, 2010 در 6:08 ب.ظ.

    سلام
    آره منم شنیدن اینو ولی چون من با صاحب کفشا حرف میزنم گاهی میبینم که همیشه هم درست در نمیاد

    پاسخ
  • 88. vahid  |  آوریل 16, 2010 در 9:58 ب.ظ.

    کفشو بیخیال اون اقا سر کاری بود؟

    پاسخ
  • 89. متین  |  آوریل 18, 2010 در 7:04 ق.ظ.

    دير اقدام كردي :p

    پاسخ
  • 90. قطره باران  |  آوریل 19, 2010 در 10:41 ق.ظ.

    چه کار جالب ناکی !!
    راستی من با این کفش های درب و داغونم ، چه جور شخصیتی ممکنه داشته باشم ؟!! هووووووم ؟
    ( اینو از خودم پرسیدما وقتی که داشتم پستت رو میخوندم )
    آخه از بس هر کفشی خریدم اشکمو درآورده و پامو داغون کرده دیگه میترسم از خریدن کفش 🙂

    پاسخ
    • 91. vahid  |  آوریل 19, 2010 در 10:11 ب.ظ.

      کفش ملی رو پیشنهاد میکنم اما غیره ملی یه چیزه دیگست

      پاسخ
  • 92. انتها  |  آوریل 21, 2010 در 4:41 ب.ظ.

    بدون شک نظر من که کفشام به دلیل بی‌ حوصلگی چسبیه نه بندی ، توی این نود و دو تا نظر گم می‌شه ، اما می خواستم بگم که عاشق مطلب هاتم ، هفته ‌ای یا دو هفته ‌ای یبار میام به عشق توییتر‌هات ، و مطالب کوتاهت .
    بر اساس همون بی‌ حوصلگی که گفتم معمولا زورم میاد از پنج خط بیشتر رو بخونم ، اما چون مطمئنم مال تو قشنگ همشو میخونم .
    نتیجه گیری : کل مطالبتو میخونم

    پاسخ
    • 93. دخترحاجی  |  آوریل 21, 2010 در 5:46 ب.ظ.

      خیلی خوشحالم از این بابت دوست جونم

      پاسخ
  • 94. انتها  |  آوریل 22, 2010 در 3:11 ب.ظ.

    توام با این مطلبت ، از دیروز انقد به کفشها نگاه کردم گردنم درد می‌‌کنه ، سه بار هم نزدیک بود بخورم به تیر چراغ برق له شم

    پاسخ
  • 95. آزاده  |  مِی 3, 2010 در 2:09 ب.ظ.

    خیلی خوب و روان نوشتی. موفق باشی.

    پاسخ

برای دخترحاجی پاسخی بگذارید لغو پاسخ

Trackback this post  |  Subscribe to the comments via RSS Feed


هیچی ...
همین !

RSS پیوندهای گوگل ریدری

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

افراد آنلاین

آمار وبلاگ

  • 549٬448 بازدید